کد مطلب:129926 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:132

سر حسین در دمشق
پیكرش در كربلا آغشته به خون است و سرش را بر نیزه ها می گردانند؛

سر شریف حسین (ع) در استمرار رسالت نهضت حسینی نقشی بسزا داشت. پیش از این گفتیم كه سر مقدس در دمشق سخن گفت و قرآن تلاوت كرد؛ و این بزرگترین حجت و نیكوترین دلیل بر منزلت بند و مقام والای امام شهید، نزد خدای تبارك و تعالی است.

معجزه ی سر شریف محدود به آنچه گفتیم نبود، بلكه امور و شواهد دیگری نیز وجود دارد:

بیهقی به نقل از ابومعشر گوید: حسین - رضی الله عنه - با همه ی همراهانش - رحمهم الله - كشته شد و سرش را نزد عبیدالله بن زیاد بردند و روی سپرش در پیش او نهادند. وی سر را نزد یزید فرستاد؛ و او فرمان داد آن را شسته و درون پارچه ای نهادند. سپس رویش خیمه ای برپا كردند و پنجاه مرد را بر آن گماشتند.

یكی از آنها گفت: من در حالی كه درباره ی یزید و كشته شدن حسین (ع) به دست او فكر می كردم خوابیدم. در همین حال بودم كه دیدم نوری در داخل ابری سبز میان خیمه را روشن كرد. من صدای صیحه اسبان را شنیدم و یك منادی ندا كرد: ای احمد فرود آی. پس رسول خدا (ص) همراه گروهی از پیامبران و فرشتگان فرود آمد. آن گاه وارد خیمه شد سر را گرفت و آن را می بوسید و می گریست و به سینه می چسباند. سپس رو به همراهانش كرد و گفت: ببینید كه امتم با فرزندانم چه كردند، چرا به سفارش من درباره ی آنها عمل نكردند و چرا حق مرا نشناختند؟ خداوند شفاعتم را به آنها نرساند.

گوید: در این هنگام شماری از فرشتگان می گفتند: ای محمد، خدای تبارك و تعالی سلامت می رساند و به ما فرمان داده است كه گوش به فرمان و فرمانبردار شما باشیم.


ما را فرمان ده تا زمین را بر آنها زیر و رو كنیم. حضرت فرمود: امتم را واگذارید كه آنها مهلت و دورانی دارند.

گفتند: ای محمد، خدای عزوجل به ما فرمان داده است كه این چند تن را بكشیم. فرمود: آنگونه كه فرمان یافته اید عمل كنید.

گوید: دیدم كه هر كدام از آنها به یكی از ما ضربه زد و همه ی افراد به جز من در رختخوابشان كشته شدند. من فریاد زدم: یا محمد! پرسید: آیا بیداری؟ گفتم: بلی. فرمود: او را واگذارید تا تهیدست زندگی كند و نكوهیده بمیرد. بامدادان نزد یزید رفتم و او را شكسته و غمزده دیدم. پس آنچه را دیده بودم برایش نقل كردم. گفت: «راه خودت را برو و نزد پروردگارت توبه كن». [1] .

از شبلنجی نقل است كه گفت: سلیمان اعمش نقل كرد و گفت: سالی برای حج بیت الله الحرام و زیارت قبر پیامبر (ص) بیرون رفتیم. در همان حال كه سرگرم طواف خانه بودم، مردی را دیدم كه بر پرده های كعبه آویخته و می گوید: «خدایا بر من ببخش، هر چند گمان ندارم چنین كنی». چون از طواف فراغت یافتم، گفتم: سبحان الله، مگر این مرد چه گناهی كرده است؟ و از او كناره گرفتم.

پس بار دیگر بر او گذشتم و او می گفت: «خدایا بر من ببخش، هر چند گمان ندارم چنین كنی». چون از طواف فراغت یافتم سوی او رفتم و گفتم: ای مرد! تو در جایگاهی عظیم هستی، خداوند در اینجا گناهان بزرگ را می بخشد. اگر از او درخواست مغفرت و رحمت كنی امید دارم كه چنین كند، چرا كه او نعمت بخشنده ای بزرگوار است. گفت: ای بنده ی خدا تو كه هستی؟ گفتم: من سلیمان اعمش هستم.

گفت: ای سلیمان! من تنها در جست و جوی تو بودم و آرزوی كردم همانند تو باشم. بیا دستم را بگیر و از داخل كعبه بیرون ببرد. سپس گفت: ای سلیمان! گناهم بزرگ است گفتم: ای مرد! آیا گناه تو بزرگ تر است یا آسمانها، یا زمینها، یا عرش؟، گفت: ای سلیمان، گناه من بزرگ تر است! اجازه بده موضوع شگفتی را كه دیه ام برایت نقل كنم. گفتم:


بگو: خدایت رحمت كند. گفت: من یكی از هفتاد نفری بودم كه سر حسین بن علی - رضی الله عنهما - را نزد یزدی بن معاویه می بردیم. او فرمان داد كه سر را در بیرون شهر نصب كردند و فرمان داد آن را پایین آوردند و درون طشتی از طلا قرار دادند و داخل خانه ای كه می خوابید گذاشتند. نیمه های شب زن بیدار می شود و می بینید پرتوی از نور به سوی آسمان می تابد. او به شدت می ترسد و یزید از خواب بیدار می شود. زن می گوید: ای مرد! برخیز كه من چیزی شگفت می بینم. یزید به آن نور نگاه می كند و می گوید: خاموش باش كه من نیز می بینم.

گوید: فردای آن روز فرمان داد تا سر را درون خیمه ای از دیبای سبز بردند و به هفتاد تن از ما فرمان داد كه از آن نگهداری كنیم. فرمان داد كه برای ما خوراك و آشامیدنی آوردند، تا آنكه آفتاب غروب كرد و پاسی از شب گذشت و ما خوابیدیم. من بیدار شدم و به آسمان نگاه كردم و ابری بسیار بزرگ دیدم كه صدایی همانند صدایی پیچیده در كوه و بال زدن پرنده داشت آمد تا به زمین چسبید. مردی كه دو جامه ی بهشتی به تن و چند فرش و كرسی در دست داشت، فرش را گسترد و صندلیها را رویش افكند و روی گام هایش ایستاد و گفت: فرود آی ای ابوالبشر! فرود آی ای آدم! پس پیرمردی بسیار زیباروی فرود آمد و رفت تا كنار سر ایستاد و گفت: سلام بر تو ای ولی خدا! سلام بر تو ای باقیمانده ی صالحان! سعادتمند زیستی و رانده شده به قتل رسیدی و همچنان تشنه بودی تا آنكه خداوند تو را به ما ملحق كرد. خداوند تو را رحمت كند و قاتلت را نبخشاید! وای بر قاتلت از آتش روز قیامت! پس فرود آمد و بر یكی از آن صندلیها نشست.

گفت: ای سلیمان! اندكی بعد ابر دیگری پایین آمد تا به زمین چسبید و شنیدم كه كسی ندا می دهد: ای نبی خدا فرود آی! ای نوح فرود آی! در این هنگام مردی كه در آفرینش از همه ی مردان كامل تر بود و با هیبت تر با چهره ای زرد و دو جامه ی بهشتی بر تن پیش رفت و بالای سر ایستاد و گفت: سلام بر تو ای ابا عبدالله! سلام بر تو ای باقیمانده ی صالحان! سعادتمند زیستی و رانده شده به قتل رسیدی و همچنان تشنه بودی تا آنكه خداوند تو را به ما ملحق كرد. خداوند تو را رحمت كند و قاتلت را نبخشاید. وای بر قاتلت از آتش روز قیامت! پس فرود آمد و بر یكی از آن صندلیها نشست.


گفت: ای سلیمان! اندكی بعد ابری بزرگ تر از آن آمد و رفت تا به زمین چسبید. پس صدایی برخاست و شنیدم كه منادی ندا می دهد: ای خلیل خدا فرود آی! ای ابراهیم فرود آی! در این هنگام پیرمردی نمكین و میانه بالا، با رویی سپید آمد تا بالای سر ایستاد و گفت: سلام بر تو ای ابا عبدالله! سلام بر تو ای باقیمانده ی صالحان! سعادتمند زیستی و آن گاه رانده شدی و به قتل رسیدی و همچنان تشنه بودی تا آنكه خداوند تو را به ما ملحق كرد. خداوند تو را رحمت كند و قاتلت را نبخشاید. وای بر قاتل تو از آتش روز قیامت! پس كنار رفت و بر یكی از آن صندلیها نشست.

اندكی بعد ابری بزرگ فرود آمد كه صدای رعد و پر زدن پرنده از آن به گوش می رسید. فرود آمد تا به زمین چسبید. پس صدایی برخاست و شنیدم كه منادی ندا می دهد: ای نبی خدا فرود آی! ای موسی بن عمران فرود آی! در این هنگام مردی نیرومند و با هیبت كه دو جامه بهشتی به تن داشت، رفت تا بالای سر ایستاد و همان سخنی را كه پیش از این نقل شد تكرار كرد. سپس كنار رفت و بر یكی از آن صندلیها نشست.

اندكی بعد ابر دیگری آمد و صدایی همانند رعد و بالا زدن پرنده داشت. پس فرود آمد تا بر زمین نشست و شنیدم كسی می گفت: ای عیسی فرود آی! ای روح خدا فرود آی! در این هنگام مردی را دیدم سرخ روی و زردی در آن دیده می شد و دو جامه بهشتی به تن داشت. پس آمد تا در كنار سر ایستاد و همان گفته های آدم را تكرار كرد. پس كنار رفت و روی یكی از آن صندلیها نشست.

اندكی بعد ابر دیگری آمد كه صدایی عظیم همانند پر زدن پرنده داشت. پس فرود آمد تا به زمین نشست؛ و اذان گفته شد و شنیدم كه كسی می گفت: فرود آی، ای محمد! فرود آی، ای احمد! فرود آی! در این هنگام پیامبر (ص) را دیدم كه دو جامه ی بهشتی پوشیده بود و در سمت راستش صفی از فرشتگان و حسن و فاطمه - رضی الله عنهما - حضور داشتند. حضرت آمد تا به سر نزدیك شد و آن را به سینه چسباند و به شدت گریست. سپس آن را به مادرش فاطمه (س) داد. او نیز آن را به سینه چسباند و به شدت گریست به طوری كه صدای گریه اش بلند شد و هر كس در آنجا صدایش را شنید با او گریست.


آنگاه آدم (ع) به پیامبر (ص) نزدیك شد و گفت: سلام بر فرزند پاكیزه. سلام بر اخلاق پاكیزه. خداوند پاداشت را بزرگ گرداند. سوگواریت را برای فرزندت حسین نیكو گرداند. آن گاه نوح، ابراهیم، موسی، و عیسی - علیهم السلام - برخاستند و سخن آدم را تكرار كردند و به ایشان تسلیت گفتند.

آنگاه پیامبر (ص) فرمود: ای پدر من آدم و ای پدرم نوح و ای پدرم ابراهیم و ای برادرم موسی و ای برادرم عیسی! شما گواهی دهید - و گواهی خداوند بس است - بر امتم كه چگونه با رفتار با پسرم و فرزندم حسین (ع)، پاداشم دادند.

سپس یكی از فرشتگان به ایشان نزدیك شد و گفت: ای اباالقاسم! دلهای ما را دریدی. من فرشته ی نگهبان آسمان دنیایم. خداوند به من فرمان داده است كه از شما اطاعت كنم. اگر اجازه دهید آن را بر سر امت شما فرود می آورم به طوری كه یك تن از آنها زنده نماند.

سپس فرشته ای دیگر برخاست و گفت: ای اباالقاسم، دلهای ما را پاره كردی. من نگهبان دریاهایم، خداوند به من فرمان داده است كه از شما اطاعت كنم. اگر اجازه دهید همه ی آبها را بر سر آنها جاری می سازم، به طوری كه یك تن از آنها زنده نماند.

آنگاه رسول خدا (ص) فرمود: ای فرشتگان پروردگار من، دست از امت من بردارید، چرا كه میان من و آنان وعده گاهی است كه از آن تخلف نمی ورزم.

آنگاه آدم برخاست و خطاب به آن حضرت گفت: خداوند بهترین پاداشی را كه به پیامبران می دهد، به خاطر كار امتت به تو عنایت فرماید.

آنگاه حسن (ع) گفت: ای جد بزرگوار! این خفتگان از برادرم نگهبانی می دهند و سرش را نیز اینان آوردند.

سپس پیامبر (ص) فرمود: ای فرشتگان پروردگار من! اینان را به ازای قتل پسرم بكشید. به خدا سوگند، اندكی بعد همه ی یارانم را دیدم كه سرشان بریده است.

گوید: فرشته ای به من چسبید تا مرا بكشد. من فریاد زدم: ای اباالقاسم! پناهم ده و بر من رحم كن، خداوند بر تو رحم كند.


حضرت فرمود: دست از او بردارید؛ به من نزدیك شد و فرمود: تو هم از هفتاد نفری؟ گفتم: بلی. سپس دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا با صورت روی زمین خواباند و فرمود: «خداوند تو را نبخشاید. خداوند استخوانهایت را به آتش بسوزاند». از این رو من از رحمت خداوند نومید گشتم. پس اعمش گفت: «از من دور شو كه می ترسم به خاطر تو مجازات شوم». [2] .


[1] المحاسن و المساوي، ص 62.

[2] احقاق الحق، ج 11، ص 335، به نقل از نورالابصار، ص 125؛ نيز ر. ك: بحارالانوار، ج 45، ص 187، به نقل از الخرائج والجرائح، ج 2، ص 581 (با اختلاف، به ويژه در آنچه مربوط به سر شريف است).